ترجمه: ملیحه فخار طبسی
مسئول کتابخانه مرحوم علی اکبر عبدالهی، تربت حیدریه
fakhartabasi@gmail.com
بندهای زیر که برگرفته از خطابه کشیش دکتر کالییر (Robert Collyer 1823-1912) در مراسم افتتاح کتابخانه ریچارد ساگدن (Richard Sugden) در شهر اسپنسر ایالت ماساچوست آمریکا است، از گزارشی در مجله لایبرری جورنال (سپتامبر ۱۸۸۹) اقتباس شده است. بخشهای شرح حال، شاید تا حدودی به پیشرفت کتابخانهها در ایالات متحده مربوط باشد، اما فایده آنها چنان بسیار است که بیشتر بخشهایی که در اینجا آورده شده، اکیداً به موضوع ما مربوط است. رابرت کالییر در هشتم دسامبر ۱۸۲۳ در دهکده کیسلی، یورکشایر انگلستان به دنیا آمد. او در ۱۴ سالگی در یک کارگاه آهنگری، شاگردی میکرد. در سال ۱۸۵۰ با پدر و مادرش به شهر شومیکر ایالت پنسیلوانیا آمد و در آنجا نیز حرفه آهنگری را ادامه داد. او بعدها وارد وزارت کلیسای یونیتارین شد و در سال ۱۸۶۰ کلیسای یونیتی را در شیکاگو بنیان نهاد. در سال ۱۸۷۹ کشیش کلیسای مسیح در شهر نیویورک شد، و در سال ۱۹۱۲ در همانجا درگذشت.
هنگامی که ریچارد ساگدن مرا به اسپنسر دعوت کرد تا در این مراسم، سخن بگویم، در پاسخ به او نوشتم که بسیار خوشحالم و چنین دعوتی برایم مایه افتخار و جای بسی خوشوقتی است. … او از من خواست امروز حرف دلم را بر زبان بیاورم و هر آنچه شایسته گفتن است. و همین برایم بس بود؛ چون آنچه را او به دلیل فروتنیاش به زبان نمیآورد، من در روزنامهها خوانده بودم. درباره هدیه ریچارد ساگدن به شهرش، به تفصیل خوانده بودم. پس گفتم حرف زدن انسان مهم نیست، کارهایی که انسان کرده است، خود سخن میگویند. … امروز همانطور که شما هدیهای دریافت میکنید، برای گفتن عباراتی در ستایش گیرنده جایزه، من نیز حرفهایی که در دل دارم که بر زبان میآورم. در حالیکه او ممکن است چنین حرفهایی را خوش نداشته باشد. در هر حال، این به دلیل کم دقتی من نیست. زیرا وقتی با اصرار از من خواسته شده که در اینجا حرف دلم را بر زبان بیاورم، میبایست مخاطرات آن هم پذیرفته شود. ریچارد ساگدن با انسانهای همعصر ما در مسیری بس دور و دراز گام نهاد. مخصوصا در ماساچوست، کسانی که این کار ـ کاری که اون هماکنون در اسپنسر انجام میدهد ـ را انجام میدهند و یا آماده انجام یک چنین اموری هستند. چنین کتابخانههایی را در شهری که آنها زندگی می کنند یا شهری که در جستجوی بخت خودشان از آن دور شدند، میسازند. کتابخانههای عمومی که شامل کتابخانههای مدارس و کلیساها و سالنهای مطالعه است. اینها چارچوبهایی هستند که اگر به درستی جاینمایی شوند، و به آنها بها داده شود، از زندگی ما به عنوان یک شهروند قانونمدار و باهوش و باتقوا محافظت میکنند. آیا آنها کاری شرافتمندانهتر از این میتوانند انجام دهند؟ آنها از آنچه هدیه میکنند آسودهخاطرند. اگر آنها بخواهند یکی از این هدیهها را به شهرشان تقدیم کنند، یادگاری ارزشمند در شهرشان و برای همشهریانشان به جا میگذارند. و برای دیگرانی که به فکر کاری برای هدف نهایی خود هستند، راه را نشان میدهند. کسانی که بخت خودشان را میسازند و از چیزی که امروزه رکود اقتصادی یا سقوط نرخ دلار مینامیم نمیهراسند. کسی که همه قدرتش را از چیزی که به دستش میدهند میگیرد. ما چه کار بهتری میتوانیم انجام دهیم از آنچه که ریچارد ساگدن برای اسپنسر انجام میدهد؟ این چیزی است که آنها در آن موقعیت خواهند گفت. و خیلی از افراد دیگر در سرزمینهای دور و پهناور. به این دقت کنید که شهر ما هم، باید یک کتابخانه عمومی افتخارآمیز و خوب داشته باشد که بتوان با کمک آن به جنگ با نادانی و جهل و فساد و جنایت رفت. و سرچشمهای را قرار داد از آبهای زندگی، برای تشنگان علم و دانش، تا همیشه جریان داشته باشد و همه کتابهای خوبی که میتوان را به آنها هدیه داد. به یاد میآورم که در میان کوهها در تابستان چطور تشنگی را حس نمیکردم و انگار که در یک بهار خنک و پاک قدم گذاشتهام. سپس برای خشنودی قلبم یک چنین سرچشمهای نوشیدم. همانطور که عطش را بوجود میآورد، به بهترین نحو هم میتواند آن را فرو نشاند. در حالی که ما برای پاسخ به دعوت همیشگی آنها، همانطور که سالها میآیند و میروند، هنوز به نوشیدنمان ادامه میدهیم.
هماکنون باید داستان کوتاهی را برای شما بگویم تا با زندگی من بیشتر آشنا شوید. داستانی که نوع نگاه من به کار شما را نشان خواهد داد. کاری که شما در اسپنسر از طریق کتابخانههای عمومی رایگانتان انجام دادهاید و انجام میدهید. من از دیرباز احساسی خاص درباره کسانی که معبد میسازند داشتهام. معبدی که در واقع میعادگاه مؤمنان است. در این سی سال که از برپا کردن بنای افتخارآمیز کتابخانه و قرائتخانه رایگان با هزینه شخصی شما، برای شهروندان و دوستانتان میگذرد، همان احساس را درباره شما نیز دارم. این کار شما، مایه افتخار برای شهر شماست. معبدی که شما ساختهاید خانهایست با جلال و پرشکوه و پر از زرق و برق برای کتابهای مقدس. این سرنوشت من بود که در یک خانه محقر و کوچک به دنیا بیایم؛ دقیقا همانطور که دوست شما، ریچارد ساگدن نیز اینگونه بوده است. از کودکی ـ از زمانهای دور که به سختی به یاد میآورم- همواره در وجودم عطش خواندن شعلهور بود. من اولین کتابی را که با پول توجیبی خودم خریدم را به خوبی به یاد میآورم، تاریخ شیرین ویتینگتون و گربهاش[۱] (Dick Whittington and His Cat). آن کتاب تصوری جادویی در ذهن من انداخت. با همان تصور جادویی، در تابستان بعدی، از دروازه بلندی بر فراز لندن بالا رفتم و در تصوراتم، صخرهای را دیدم که دیک (Dick) فقیر روی آن نشسته بوده برای اینکه صدای زنگها را از راه دور بشنود. صدای زنگهایی که او را هوایی کرد برای اینکه به سوی خانواده و کاشانهاش برگردد. یادم میآید، وقتی من یک پسربچه بودم بار دیگر کتاب کوچک جادوییام را خواندم و اینبار بر سر سنگ قبری قدیمی رفتم. سنگ مرمر قرمزی که روی قبر خانمی قرار داده شده بود که عنوان بزرگترین نابغه انگلیسی را در کارنامه افتخارات خود داشت. جورج الیوت(George Eliot) که از اینجا پیاده چند دقیقهای فاصله ندارد.
کتابهای کمی در کلبه سهاتاقه کوچک ما وجود داشت. اما آنها از جمله بهترین کتابها به زبان انگلیسی بودند. من انجیل، کتابهای بونین(John Bunyan) و گلداسمیت(Goldsmith) و چند کتاب دیگر را که درست یادم نیست خواندم. درست مثل نوشیدن آب گوارا و خنک بهاری. بعدها یک دورهگرد با خودش برایم کتابهای بارنز(Burns) را آورد. یکی دیگر برایم آثار شکسپیر را آورد. پدرم اینها را برایم قرض میگرفت تا من آنها را بخوانم و همانطور که مشغول خواندن آنها بودم، جهان در چشمم بزرگتر و سحرانگیزتر میشد. این نکته را هم یادآوری کنم که من تاریخ انگلستان را بیشتر در رمان عظیم شکسپیر کنکاش کردم تا در آثار هیوم، فروید و ماکیاولی. یک حس جادویی و شگفتانگیر دوباره سراسر زندگی من را فرا گرفت. بعد از آن یک کشاورز پیر آمد و یک جفت کتاب برام آورد و گفت بیا جوانک، من حس کردم که تو خیلی به خواندن علاقه داری و فکر میکنم که از این کتابها خوشت بیاید. یکی از آن کتابها کتاب اسکات ایروینگ (Irving’s Sketch) بود و یکی دیگر کتاب روز کریسمس بود. برای منی که از خانه دور، و تنها و افسرده بودم و دوست داشتم که با نزدیکانم و در دیار کهن خودم باشم، لمس عصای جادویی ایروینگ، مرا از همه اشک و غصهها رهاند. هنوز – همانطور که شما هم ممکن است دیده باشید- من با مطالعه آن انگشت به دهان میمانم. من هرگز یک کتابخانه عمومی را ندیده بودم. فقط چیزهایی درباره آن شنیده بودم و مشتاق بودم که چنین کتابخانهای را در جایی ببینم. گاهی میترسیدم هرگز آرزویم برآورده نشود. تا این که شنیدم یک کتابخانه عمومی در سه مایلی جایی که زندگی میکردم، کارش را آغاز کرده است، در حالی که از شوق، قلبم داشت به دهانم میآمد به آنجا رفتم. شوق برای مطالعه در یک کتابخانه جدید و شگفتانگیز. من حالا میتوانستم کتابهایی که در اتاق کوچک فوقانی روی قفسهها قرار گرفتهاند را ببینم و خاطرات شیرین قدیم برایم دوباره تداعی میشد. حالا من به کتابخانه آستور میرفتم، هر زمان که میتوانستم، به هر بهانهای. و در میان مجموعهای از بهترین کتابهای افسانه و روایت غنی غوطهور میشدم. اما آن اتاق کوچک در آدینگهام هنوز هم داستان نخستین عشق را در خود دارد. آن جا تنها دویست نسخه کتاب داشت اما اینجا من میتوانستم این همه کتاب ارزشمندی را با بهایی به قدر دستمزد سه روز کارم در سال، در اختیار داشته باشم. اما من واقعا نمیتوانم قصه شور و شعف خود را برایتان شرح دهم. من یک کتابخانه پیدا کرده بودم. من آن هلندی قابل اعتماد را دوست داشتم، یک مَثل قدیمی هست که میگوید: یک صفحه از کتابهای افلاطون، از یک جام شراب گواراتر است. و من در میان ۲۰۰ جلد کتاب، درست در چنین شرایطی قرار گرفته بودم. من از اعماق قلبم لذت غیرقابل توصیفی که همیشه آرزویش را داشتم، حس کردم و از دسترسی به چنین کتابهای مناسب و اصیلی، احساس لذت و شور و شعف بیهمتایی داشتم. طوریکه وقتی که به خودم آمدم دیدم نه سردردی و نه سوزش قلبی در من هست، تنها یک احساس خوشایند داشتم.
بعدها، شرایطش که پیش آمد، من وارد دنیای جدیدی شدم و مجدداً شروع کردم به کار کردن در انویل در پنسیلوانیا. مشغول به تجارتی شدم که انتظار داشتم در تمام زندگیام آن را ادامه دهم. بهزودی از وجود کتابخانهای در شهر کوچک هاتبور آگاه شدم. شنیده بودم که شش یا هفت مایل از آنجا فاصله دارد. یکی از مسیرها شش مایل و دیگری هفت مایل. یک کشاورز پیر خوب این کتابخانه را در دوردستها در سرزمینی سبز تاسیس کرده بود. و آن کتابخانه با گنجینه کتابهای ارزشمند خودش، مرا فرا میخواند. من تصور میکردم که کتابها روی قفسهها قرار گرفته است و میتوانم میان قفسهها به راحتی قدم بزنم، و کتابهایی که بیشتر توجهام را جلب میکنند تورق کنم و قلبم دوباره پر شود از حس شگفتانگیز و جادویی آنها. گرچه از زمانی که در آن حال و هوا بودم، پنجاه و سه سال میگذرد. از میان همه نویسندگانی که من در آنجا برای اولین بار شناختم و قلب مرا شگفتزده کرد، باید به هاوثوُرن(Hawthorne) اشاره کنم. احساسی که من همواره به یاد میآورم و آن را در قلبم حفظ میکنم. پس از چندی، یک گنج عظیم را در فیلادلفیا یافتم. گویی من در آنجا، در هوای خوش بهاری، اوقات را سپری می کردم. و از چشمههای گوارا مینوشیدم. من هنوز هم در تب و تاب انویل بودم، زیرا زندگیمان آنجا بود، اما آن کتابها و آن کتابخانهها هم زندگی من بودند، با وجود فاصله از وطن، کتابهای خوب میتوانستند این خلاء را پر کنند. کتابخانههای غنی و باشکوه، اطراف من. یک مطلب درباره کار روزانهام در انویل این بود که وقتی کار روزانه به اتمام میرسید، خواندن نسخههای جدید یا حتی همان نسخههای قدیمی کتابها، شیرینی و حلاوت خاصی داشت. هنوز هم وقتی به گذشته فکر میکنم، میبینم که بهراستی اینها بهترین چیزهایی هستند که من در سراسر زندگی شناختهام: کتابهای جدید من یا حتی کتابهای قدیمیام، مسیر دوستداشتنی سرسبز که هنگام تابستان در آنجا قدم میزدم و به نغمههای عاشقانهای که پرندگان سر میدادند گوش میسپردم، و رایحهای که در هوای پاک تابستانی شناور بود، خانوادهای با همسر مهربان که مشغول خانه بود و کوچولویی که در گهوارهاش خوابیده است. چند سطر از یک تصنیف قدیمی انگلیسی که سیصد سال قبل نوشته شده بود و داستانی از آن زمان را نقل کرده بود، هنوز به یاد دارم:
خوشا کتاب، و یک گوشه دنج، در چاردیواری یا در بیابان
یا در زیر شاخسارهای سبز و لبریز از زمزمه، یا یکسره در میان اشک و آه
جایی که من مطالعه میکنم، محل آسودگی من است. هم دیروز و هم امروز
یک کتاب خوب اگر درست به آن بنگریم، بسی از طلا هم با ارزشتر است
هنوز من احساس میکنم زندگی شخصیام از تاثیرات مفیدی که کتابهای خوب میتواند برای ما داشته باشند سرشار است. برای کاری که شما در اسپنسر در تمام این سالها انجام دادهاید، ارزش و احترام عمیق قائلم. من تأثیر کتاب های خوب را به طور ملموس در زندگی شخصیام شاهد بودهام. کار ارزشمندی که شما در تمام این سالها در اسپنسر انجام دادهاید قطعا تأثیرگذار است. اهالی اسپنسر امروز به خاطر ساخت کتابخانهای که با تلاش و جدّیت شما ایجاد میشود شاد و خوشحالاند. شما نهتنها از ساختن این مکان مقدس پشیمان نخواهید شد، بلکه این کار باعث به بار نشستن اهداف شما نیز خواهد شد. نگهداری این کتابخانه، باشکوهترین و والاترین تلاشی است که شما در همه عمر میتوانید انجام دهید. مطمئن باشید کتابها، همواره زینتبخش این مکان مقدس خواهند بود و بر فضل و شکوه آن خواهد افزود. در آینده مردان یا زنان دیگری پیدا خواهند شد و این کار ریچارد ساگدن را ادامه خواهند داد و برای این کتابخانه، آثار ارشمند و نادر و زیبایی را خواهند آورد.
شما با این کتابخانه و با کتابهای خوب، زندگی را برای کارگران اسپنسر آسان و ارزشمند میسازید. وقتی من به این دنیای جدید آمدم و هنوز چیزی درباره کتابخانه در گرینلند نشنیده بودم، نیاز به برخی کتابها داشتم، و همسر خوبم حواسش بسیار جمع بود و هزینههای زندگی را مدیریت میکرد. هر چند مبلغ زیادی نبود اما همان هم برای اینکه دستی به سر و روی خانه کوچکمان بکشیم باید ذخیره میشدند. من به خوبی به یاد میآورم که چطور یک روز با نیم دلار کتابی را خریدم که بیش از حد بزرگ بود. میخواستم یواشکی و بهدور از چشم بقیه، آن را به خانه بیاورم. آن را در میان بوتههای نزدیک خانه پنهان کردم. بخت با من یار بود وکتاب سر جایش بود و من بیسروصدا به خانه بردمش. چند روز بعد همسرم مرا در حال مطالعه دید و پرسید: کتاب را از کجا آوردهای. گفتم: خب، خیلی وقت است که دارمش و او فقط گفت: واقعاً! او درباره من و کارهایم خیلی صبور بود. ایام طوری بود که بعضیها به آن میگویند ماه عسل. کارگران اسپنسر اما اوضاع بهتری دارند. اینجا دسترسی به کتاب آسان است درست مثل آب خوردن و هوایی که نفس میکشید. بیهیچ زحمتی میتوان از کتابفروشیها کتاب خرید. اگر به سی سال قبل برگردیم، به سالهایی که کسانی در اینجا برای یافتن طلا کاوش میکردند، وضع چنین نبود. کارگران از دور و نزدیک به اینجا میآمدند. من به یاد میآروم روزی را که با برادر مکگلین(McGlynn) برای خاکسپاری گن(Gen) رفته بودیم. ژنرال گرانت (هجدهمین رئیسجمهور آمریکا)ـ که در اینجا انگار خدای زمین برای کارگران بود ـ در شش مرحله فراخوان داد. و شما با جدیت و با گامهای استوار در این راه گام برداشتید و گفتید که: ما باید یک کتابخانه عمومی رایگان داشته باشیم و در جهتش هزینه کنیم. کلیساها، همچنین مدارس و مکانهای تعاملی که در شهرمان، آغاز شدهاند باید استوارتر شوند. کتابخانه مانند ریشه درخت، زیربنای اصلی آموزشهای مدرسه و کلیسا در انگلستان جدید است. درختی زنده و پویا، نه صرفا یک کتابخانه. با سپری شدن دویست سال- اکنون وقت آن است که بنای شهر را کامل کنیم، بنای شهری که چهارچوب آن به وسیله یک کتابخانه عمومی برپاست. چه کسانی باید از این کتابخانه به شیوه درست و منصفانه و هوشمندانه در جهت خطمشی اسپنسر نگهداری و آن را اداره کنند؟ قطعا کسانی که ما در این کتابخانه به کار میگیریم باید همه نوع کتابی را خوانده باشند و مطالعه زیادی داشته باشند و خود اهل مطالعه باشند، بزرگمنش و آسانگیر و منصف باشند تا بتوانند کارها را بهدرستی انجام دهند.
سی سال آمده و رفته است. کتابخانه عمومی رایگان، کار خود را به زیبایی و با سخاوت انجام داده است. امروز در این مراسم بخشش و پذیرش، حرکتی جدید را شاهدیم. این کتابخانه با نامی که از این لحظه، دوست و همسایه شما بر آن میگذارد، همواره شایستهتر از گذشته رشد خواهد کرد. در اسکاتلند میگویند مردی ۲۰۰۰۰ پوند به کلیسا فرستاد و از کشیش پرسید اگر من این مبلغ را به کلیسا بدهم فکر میکنید وقتی سر از خاک برآورم میتوانم روی آن حساب کنم؟ کشیش گفت: مطمئن نیستم اما ارزش آزمایش کردن دارد. من کاملا مطمئنم، و کاری که شما انجام میدهید، اعتباری برای شما، نه در آن دنیا که در همین شهر اسپنسر خواهد بود. ممکن است این یک سرمایهگذاری متداول نباشد، اما برخی سرمایهگذاریها، مانند آنچه شما در این سی سال برای کسانی که گرسنه و تشنه کتاباند انجام دادهاید، میتواند رضایتبخش باشد. در حالی که ما هنوز مانند الیور(Oliver) فقیر در داستان، درخواست غذای بیشتر میکنیم.کتابها همانطور که جان میلتون(Milton) میگوید، چیزهای مردهای نیستند، بلکه مانند روح که در بدن جریان دارد، دربردارنده نیروی حیاتاند:
هر کتاب برای خود به تنهایی یک دنیاست. و کتابهایی که ما میشناسیم هر یک دنیایی واقعی، سرشار از نیکیهای ناب و زلال است.
کتابها را بکاوید تا با نهاد و گوشت و خونتان عجین شوند.
ارزش داستانهایی که در طول اعصار و قرون گردآوری شده، بسی بیش از ارزش طلا و سنگهای قیمتی است. و در روزی که حاکمان و سلاطین حقایق را در خزانه خویش مخفی میکنند، به مدد این داستانها، حقایق برملا خواهد شد و درهای بسته گشوده خواهد شد.
[۱]. از افسانههای مردم انگلستان